روزهای .....

قول دادم که نگم بد.برای همین میگم میگم این دو سه روزی که گذشت اصلا خوب نبود.مثل کابوس.از اینکه احساس کنم که دیگران احساس میکنن دارم خودمو آویزون میکنم متنفرم.ولی تو این چند روزه این حسو داشتم.از یه طرف کم محلیای **** و از یه طرفم اینکه فکر میکنم اون دنبال یه آدم دیگس.اگه بگم واسش خوشحالم شعار دادم.ولی همیشه به یه چیزی معتقدم.اینکه اگه بخوای از لحظاتت با یه نفر لذت ببری باید اون آدمم اینجوری باشه.یعنی اونم بخواد که با تو لحظه هاشو بگذرونه.برای همین با اینکه یه حس بدی تمام وجودمو پر کرده ولی سعی میکنم این حسو داشته باشم.حس خوشحال بودنو.آخه احساس میکنم حسشون دو طرفس.پس ترجیح میدم دیگه در موردش هیچ فکری نکنم.چون اون موقس که عذاب وجدان مثله خوره بیفته به جونم.حالا عیبی نداره من که همیشه تنها بودم این روزای لعنتی تنهایی ام روش.نمیخواستم این حسو داشته باشم.نمیخوام لحظه هایی که دارن میان خراب کنم.ولی چیکار کنم که مثل همیشه این احساساست مسخرم نمیذاره.مهم نیس.یه کاری میکنم زودتر تموم شه.یه جوری سعی میکنم باهاش کنار بیام.دلم میخواس الان یکی بود که بغلش میکردمو یه عالمه تو بغلش بلند بلند گریه میکردم.دلیلشو نمیدونم.ولی یه چیزی رو دلم خیلی سنگینه.داره اذیتم میکنه.انگار یه تیرآهن گنده گذاشتم روش.میدونم همه اینا بخاطر سنمه.همه این خر بازیا.همه این گریه های مسخره.همه این احساسات لعنتی که نمیذارن مثل آدم زندگیمو بکنم.خ.ش باشم.آخه بخدا نمیشه.فک کنم تنهایی بدترین زجر دنیاس.نه تنهایی فیزیکی.اتفاقا همیشه دورم پر بوده از آدم.انقد که خیلی وقتا آرزو میکردم که نباشن.برن دنبال زندگیشون دس از سرم بردارن.ولی دریغ از یه آدمی که بتونم باهاش حرفای دلمو بزنم همونجوری که راحتم.دریغ از یه شونه که بتونم بهش تکیه بدم.دریغ از یه دست که خیسی چشامو بگیره و سرمو بین گرمای محبتش بذاره.البته خواهرم هس.خیلیم باهاش راحتم. ولی خوب نمیدونم چرا دوس ندارم این حرفارو به اون بزنم.هیچ دلیلی ندارم.فقط یه حس.مثل همیشه.کاش این روزای زجرآور من زودتر تموم شن.کاش بتونم بازم خودمو جمع و جور کنم.کاش بتونم با یکی حرف بزنم.کاش بتونم جوابای یکیو بشنوم.

تنهام..........................خیلی......................خیلی.........................تنهام....................

روز یکم خوب

امروز تقریبا خوب بود.دیگه نمیخوام بگم بد بود.چون دیگه نباید خیلی روزام بد باشه.فقط کیفیت خوب بودنش فرق میکنه.امروز تقریبا یه روز معمولی بود.البته من مثل همیشه نبودم.آدم تر شده بودم.البته از دید خودم.از بقیه خبر ندارم.دیگه تابلو بازی در نمیاوردم.البته قبلنم در نمیاوردما.ولی دیگه امروز ترکوندم.خیلیم به نظرم بهتر بود. 

میدونی احساس این روزام چیه؟شده نسبت به یه آدم هیچ حس خاصی نداشته باشی ولی بخوای تمام لحظاتتو با حضورش پرکنی.واقعا هیچ احساسیا.ولی احساس کنی که لحظه هاتو فقط این آدم قشنگ میکنه.بهش روح میده.من یه همچین حسی دارم.شاید همه تابلوبازیامم فقط بخاطر همین باشه.بخاطر قشنگ کردن لحظه هام.بخاطر لذت بردن از وقتی که مثه گوله داره رد میشه.ولی خوب متاسفانه این ممکنه با یه سری چیزای دیگه قاطی شه.واسه همین از تابلوبازیام کم کردم.که اطرافیانم فکرنکنن خبریه.البته مهم نیس.خوشبختانه یه عادت خوب دارم اونم ایه که حرفای بقیه یه پاپاسیم ارزش نداره.خصوصا اگه ازاین صدتا یه غازا باشه. 

خلاصه اینکه کلی امروز بچه خوب بودم.یه احسا س خوبی داشتم.اینکه میتونم احساساتمو کنترل کنم.خیلی حس خوبیه.ولی با وجود همه اینا روز خوبی بود.حتی با وجود اینکه بخاطر همون تابلو نکردن خیلی وقتا اصلا دورو برش نبودم ولی همون موقعهاییم که بودم کلی خوش گذشت. حتی باوجود آدم سیریشی مثه ****.اون که واقعا رو اعصابه.(این **** با اون قبلیا فرق داره ها)از بچگی از اینکه احساس کنم بانگاه یه آدم دارم کنترل میشم متنفر بودم.از اینکه نگاه های آدما به نظرو منظور دار بیاد.البته شایدم نباشه ها ولی همینکه به نظر اونجوری بیاد واسه من کافیه که یه آدمو برام غیرقابل تحمل کنه.اصلا واسه همینه که اکیپی که الان توشمو دوس دارم.چون اکثرشون بی معنی نگا میکنم.گذرا نگا میکنن.نه خیره.خنده هاشون گذراس نه ادامه دارو معنی دار.از اینکه موقع حرف زدن یهو چشمم بهشون بیفته احساس بدی نمیکنم که باعث بشه سرمو سری بندازم پایین یا مسیرشو فوری عوض کنم.اصلا همینه که باعث میشه تو یه جمعی که دختری جز خودم نیس احساس راحتی کنم.چون نگاها بنظرم جنسی نمیاد. اینکه من یه دخترم که بینشون نشستم اصلا مهم نیس.شایدم باشه ها ولی اینکه من حس نمیکنمواسم کافیه.ازاینکه نگاهای سنگین دورم نیس.حرفای کنایه دار.خنده های زورکی و مصنوعی.البته فقط بعضی وقتا که بین خودشون میخوان حرفای مورد دار بزنن از ائنجایی که خودم کلی با شعورم!!!!! خودمو میکشم کنارو سرگرم یه کار دیگه نشون میدم.اینجوری راحتترم.دوس ندارم بخاطر حضورم نتونن راحت حرف بزنن. 

ولش کن.دیگه خیلی داش تخصصی میشد.کلا رو خوبی بود.اگه این نگاهای سنگین **** هم نبود دیگه عالی بود.(بازم منظورم از امروز شنبس نه یه شنبه).دیگه بهتره برم بخوابم چون فرداهم از این روز خوباس.

اولین روزی که اراده کردم بهم بد نگذره!

امروز عالی بود.برای اولین بار تو عمرم تونستم تو لحظه باشم.تونستم به خودم خوش بگذرونم. برای اولین بار قبل از اینکه چیزی اتفاق بیفته آخرشو حدس نزدم.چقد امروز بهم خوش گذشت.با اینکه از دیشب به خودم میگفتم که اگه **** نیاد دیگه بهم خوش نمیگذره.ولی به خودم گفتم چرا باید اینجوری باشه؟وقتی شرایط خوش گذشتن هست حالا اونم نباشه مگه چه اتفاقی می افته؟واقعانم هیچی نشد.خیلی ام بهم خوش گذشت تازه!کلی خندیدم و اصلا به نبودش فکرنکردم.خیلی امروز احساس راحتی کردم.کاش از اول همینکارو میکردم.کاش از اول انقد خودمو عذاب نمیدادم.کاش از اول روزایی که می تونس برام بهترین خاطره هارو رقم بزنه بخاطر نبود یه آدم، اونم بین این همه آدم، خراب نمیکردم.چقداحمق میشن آدما گاهی وقتا.امروز احساس کردم که احمق نیستم.میتونم احساسمو کنترل کنم.میتونم لحظه هامو خوشگل کنم.میتونم گند نزنم به زندگیم،به شادیام.به خنده هام.خنده هایی که خودم عاشقانه دوسشون دارم.خنده هایی که احساس میکنم باهاشون میرم تو ابرا.با اینکه خیلی زدن این حرفا حالت تهوع میگیرم ولی میخوام بنویسم.واسه اینکه یادم بمونه.که دوباره احمق نشم.خر نشم.که دوباره بیخودی گریه های زیر زیرکی نکنم.که بیخودی احساساتمو خرج هیچی نکنم.که بدونم میتونم این شکلیم باشم.که بدونم میتونم آدم باشم.از این کارام بلدم.درسته که با ****  بهترین لحضه هامو تجربه میکنم ولی خوب این دلیل نمیشه که بی ائن نشه این لحظهه ای خوبو تجربه کرد.این احمقانه ترین فکریه که میشه کرد و منم احمق ترین آدمی بودم که اینجوری فکر میکردم.باز خوبه یه پیشرفتی کردم.امیدوارم دوباره خر نشم.دیگه دیر وقته.مثل سگ خستم.از 5 صبح تاحالا کلی کار کردم.کوه،امتحان زبان،اسباب کشی.داره کمرم تا میشه.فکر کنم بقیش باشه واسه بعد بهتره. 

راستی الان فهمیدم که همه ی امروزا منظورم دیروز بوده نه امروزآخه الان سه ساعته که شنبه شده. حال ندارم برگردم غلط تایپی چک کنم.بیخیال خودم که میفهمم چی نوشتم. 

فعلا.