چرا اینجوریم!!!!!؟؟؟

کاش می فهمیدی.......

هیچ آرزوی دیگری ندام.همین برام کافیه.فقط کاش می فهمیدی.کاش میفهمیدی که یه نگاهتم حال منو از اینرو به اونرو میکنه.ولی فک کنم نمیفهمی.هیچ وقت اینو نمی فهمی.یا اگرم بفهمی مطمئنم که میگی به درک!!!!!!نمیدونم تا کی باید به این وضعیت عادت کنم.اصلا میتونم ترکش کنم یا نه.ولی کاش که بفهمی.میدونی الان فقط دوس دارم اینو بنویسم:


ترسم از اینه که روزی

من به یاد تو نباشم

دیگه آرزوم نباشه

بمونیم همیشه با هم


چقد این لحظه ها برام سخته.توام که عین خیالت نیس.چقد راحت داری لهم میکنی.بخدا هنوز خیلی زوده واسه له کردن.خیلی زوده واه له شدنم.ولی فک کنم درد نداشته باشه.چون مطمئنم قبل ازاینکه کامل له بشم مردم.


میدونی دارم به چی فک میکنم.به اینکه از این طرز نوشتن از این مدل ناامیدیا حالم بهم میخوره.چقد چندش آور شدم این چند روزه!!!!!!!

هیچی واسه گفتن ندارم که بگم

امروزم مثل دیروز.بد بد بد.کسل کننده.دعا میکنم زودتر فردا شه.حوصله هیچ کاری رو ندارم.حتی نوشتن.اه که چقدر حال بهم زن شدم:((

کسل کننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

امروز چه روز گندو آشغالو مزخرف و هر فحشی که دوس داری بدی بود.حالم افتزاحه.خرابه خراب.نمیدونم چه مرگمه.یکی نیس بگه خوب آخه لامصب چه دردیته.زر بزن.داد بزن.یه غلطی بکن.لااقل گریه کن که خالی شی.الان که دارم اینو می نویسم در بدترین شرایط روحی ممکنم.از صب تاحالا از بس لبخند زورکی رو صورتم گذاشتم خسته شدم.از بس خنده های الکی تحویل اینو اون دادم.از بس هرکی پرسید چیزی شده گفتم مگه آدم خوشحالتر از اینم میشه!وای خسته شدم خدا.از امروزی که گذشت خسته شدم.از پریروز.از این لحظه های سنگین امشب که انگار نمیخوان بگذرن.از این حس لعنتی.نمیدونم چیه.ولی مثل خوره افتاده به جونم.از چیزی که نمیدونم چیه و مدام میاد سراغم.از دردی که درمون دائمیشو بلد نیستم.از آدمایی که برای دلخوشیشون باید مدام دروغ تحویلشون بدم.از اینکه نمیتونم احساسمو بروز بدم.ازاینکه هی دارم به خودمم دروغ میگم.ازاینکه حتی دارم خودمم گول میزنم.از این همه خیال پردازی.از تجسم واقعیت تلخی که مطمئنم خیالی نیس.از این روزا و شبای کسل کننده. از آدمایی که نمیخوام باشن و هستن از آدمایی که میخوام باشنو نیستن.ازدعاهایی که همش از خدا میخوامشونو نمیشه.از التماسایی که هیچ دلی به حالشون نمیسوزه.از وانمود به خوب بودن کردن.از لحظه هایی که یه عالمه انتظارشونو میکشم.انتظاری که انگار یه قرن طول میکشه و آخرشم وقتی اون لحظه میرسه میفهمم که خبری نیستو تو این گورم مرده نخوابیده.از همشون خسته شدم.واااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خیلی خستم.کسل مطلق.چه روز بی روحی.میخوام یکیو بغل کنمو زار زار تو بغلش گریه کنم.غیر این آروم نمیگیرم.چرا پس این بغض لعنتی نمی ترکه.داره گلوموپاره میکنه.پس چرا کسی نیس الان پهلوی من؟من همین الان یکیو میخوام.فقط همین الان.خدا یعنی میشه همین الان یکی بیاد من باهاش حرف بزنم.ولی ایندفم مثله دیروز پریروزه که هرچی بهت گتم نگام نکردی.دیگه منو دوس نداری یعنی؟میدونم.آخه منم همچین آش دهن سوزی تو این مدت برات نبودم.بهت حق مدم.باید بکشم.

هیییییییی..........چی بگم.انقد بی حوصلم که حال تایپم ندارم.فکرکنم یه عالمه حرفو جا انداخته باشم.ولی دیگه حال چک کردنم ندارم.من دلم گریه میخواد.........................